رویای محال14






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

 نازی دارم می رم فرودگاه،تو هم می یای؟
نازنین نگاهی به فرهاد که جلوی آینه ایستاده بود و موهایش را شانه می کرد،انداخت و آهسته گفت:
- فرودگاه؟ برای چی؟
فرهاد در حالی که یقه ی کتش را مرتب می کرد،لبخند زنان گفت:
- یادت رفته؟ قراره لورا بیاد ایران.
نازنین با کنایه گفت:
- پس به خاطر اینه که انقد به خودت می رسی.
- من که همیشه به خودم می رسم،ولی...
لبخند پر کنایه ای زد و ادامه داد:
- ولی تو حواست پیش من نیست.
نازنین خشمگین گفت:
- فرهاد شروع نکن.
- من خیلی وقته که همه چی رو تموم شده فرض می کنم. حالا من تو رو دارم. مطمئنم وقتی بریم آمریکا دوست پسر خوشگلت از یادت میره.
نازنین با خشم فریاد زد:
- اون دوست پسر من نبود.
فرهاد لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- بله می دونم اون عشقت بود.
و در حالی که از اتاق خارج می شد،گفت:
- من دارم می رم لورا رو بیارم.
نازنین با عصبانیت گفت:
- معشوقتو دیگه،نه؟
- تو هر چی می خوای فرض کن،برای من مهم نیست.
صدای فریاد نازنین،در میان صدای بسته شدن در اتاق درهم پیچید:
- حق نداری بیاریش اینجا،فهمیدی؟ حق نداری.
فکر نمی کرد کسی که آنقدر ادعای عاشقی می کرد ،به چنین شخصی تبدیل شود. مگر او نبود که می گفت ،حتی اگر قلبش برای پوریا باشد باز هم دوستش دارد،اما حالا چهره ی واقعیش را نشان می داد. نازنین هم مانند بقیه ی زن هایی که وارد زندگیش شده و ازدواج تنها راه تصاحبش بود. نامهربانی های نازنین روز به روز فرهاد را سردتر می کرد. فرهادی که قبل از عقد تمام کارها و رفتارش برای تصاحب قلب نازنین بود،حالا در مقابل رفتار سرد نازنین،سردتر از او رفتار می کرد و این باعث می شد نازنین بیشتر از این ازدواج احساس ندامت و پشیمانی کند. نمی خواست این طور باشد. فکر می کرد با عشق فرهاد می تواند علاقه ی پوریا را از دلش بیرون کند، ولی حالا رفتار سرد فرهاد بیشتر او را به یاد رفتار خوب و مهربانانه پوریا می انداخت و این موضوع عذابش می داد.


* * * * * *

فرهاد دوشب به خانه نیامد،حتی تلفن هم نزد تا دلیل نیامدنش را بگوید . نازنین در مقابل سوالهای مکرر و تکراری پدر و مادرش که دلیل غیبت فرهاد را می خواستند،سکوت می کرد. با اینکه حالا با نبودن فرهاد و نیش و کنایه هایش احساس آسودگی داشت، ولی ناخواسته در انتظار آمدنش بود.
یک روز مانده به سفر،فرهاد آمد. شاد و سرحال . طوری رفتار می کرد که گویی اتفاقی نیفتاده.
- فرهاد نمی شد تلفن کنی و بهم بگی کجایی؟ شاید هم فراموش کردی زن گرفتی و ...
فرهاد پوزخندی زد و با کنایه گفت:
- نگرانم شدی؟!
- نخیر،از سوالهای پدر و مادرم خسته شدم.
- محض اطلاعت باید بگم پیش لورا بود. نتونستم تو هتل تنهاش بذارم. اینجا هم که گفتی نیارمش.
نازنین با عصبانیت گفت:
- خیلی پررویی!!یعنی اگه من چیزی نمی گفتم تو می آوردیش اینجا؟حتما می خواستی به پدر و مادرم هم بگی معشوقه ته،نه؟
فرهاد در حالی که لباس هایش را درون ساک می گذاشت، گفت:
- نازی دوباره شروع نکن. حوصله ی بحث با تو رو ندارم. راستی آقای فرزان ماشینشو به من می ده؟
نازنین با بی تفاوتی شانه بالا انداخت:
- نمی دونم.
فرهاد برخاست و به سوی در رفت.
- کجا؟ حتما دوباره می ری پیش لورا،نه؟
- نه،دارم می رم از آقای فرزان سوئیچ ماشینشو بگیرم.
- برای چی؟ ماشین نیما که هست.
- نه،آخه لورا هم می یاد. تازه یادت هم که نرفته آقا پوریا هم مهمون منه و باهامون میاد.
نازنین غمگینانه نگاهش کرد:
- فرهاد چرا می خوای منو عذاب بدی؟
- دیدن پوریا که عذاب نیست،اونم برای تو. تازه مگه نمی گی فراموشش کردی؟ خب پس فکر نمی کنم دیگه مشکلی باشه.
و از اتاق خارج شد. نازنین دلش نمی خواست دوباره پوریا ببیند. با اینکه ناخواسته بی تاب دیدارش بود. وحشت دیدن پوریا آن هم کنار تینا،قلبش را می فشرد. حتی از تصور رو به رو شدن با پوریا هم احساس حقارت می کرد. پوریا پیروز شده و او همه چیز را باخته بود،حالا قلبش شکسته و نمی خواست غرورش هم بشکند.


* * * * * *


- نازی جان پاشو عزیزم.
چشمانش را گشود. فرهاد با لبخند نگاهش می کرد.
- پا نمی شی خانومی؟
نازنین پوزخندی زد و گفت:
- خانومی! انگار لورا خانوم روی رفتارت هم اثر گذاشته.
فرهاد برخاست ،به طرف پنجره رفت و در حالی که پرده را کنار می زد تا نور کم خورشید زمستانی به اتاق بتابد،گفت:
- نازی خواهش می کنم شروع نکن. من دلم نمی خواد روزم با این حرفا خراب بشه.
نازنین برخاست و در حالی که از اتاق خارج می شد،گفت:
- رفتار خوب تو رو مدیون لورا هستن.
- کاش تو هم مث لورا بودی،اونوقت می دیدی که برات چیکار می کردم.
نیما در آشپزخانه بود. جواب صبح بخیر نازنین را به سردی داد و بدون اینکه نگاهش کند،گفت:
- بشین نازی،کارت دارم.
نازنین رو به رویش بر روی صندلی نشست.
- نازی اگه من دارم میام به اصرار ملیناست وگرنه تو خودت می دونی که دل خوشی ازت ندارم. از آقا فرهادت هم اصلا...بگذریم.
مکث کوتاهی کرد و در حالی که پرسشگرانه به نازنین چشم دوخته بود،گفت:
- تو دلیل دعوت پوریا،اونم از طرف فرهاد رو می دونی؟
نازنین به تلخی لبخند زد و گفت:
- اون می خواد منو آزار بده.
نیما با تعجب گفت:
- تو رو؟ چی داری می گی؟
- خب دعوت کردن کسی که من...
بغض راه گلویش را بسته بود. این بار نیما دلسوزانه گفت:
- نازی نگام کن. بین شما اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟
نازنین برخاست و گفت:
- نه چیزی نشده.
- پس چرا...
نازنین در حالی که از آشپزخانه بیرون یم رفت ،آرام گفت:
- حق با تو بود و من حالا احساس می کنم اشتباه کردم. نمی دونم چرا بین بد و بدتر ،بدتر رو انتخاب کردم و حالا بدون اینکه حتی خودم بخوام باید تا آخر عمرم تنبیه بشم.
از آشپزخانه بیرون رفت . نیما برخاست و دنبالش راه افتاد:
- نازی صبر کن،کارت دارم.
ایستاد،بدون اینکه برگردد گفت:
- چیه،می خوای نصیحتم کنی؟ من دیگه طاقت هیچ چیز رو ندارم.
- نه مگه این فرهاد ادعا نمی کرد دوستت داره،پس اون همه عشق که ازش دم می زد چی شد؟
نازنین پوزخندی زد و با بغض گفت:
- هر کس می تونه شعار بده، من احمق فکر می کردم می تونه با عشقش قلب شکسته ی منو ترمیم کنه،اما...
در حالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد،گفت:
- حالا دیگه هیچ چیز مهم نیست.من می خواستم خودمو تنبیه کنم،خب فرهاد بهترین تنبیهِ...
و به سمت اتاقش دوید. وارد اتاقش شد و بر روی تخت افتاد. سرش را درون بالش کرد. صدای هق هق گریه اش را فقط خودش می شنید.
- نازی جان خوابی؟
چشمان سرخ و پف آلودش را گشود. ملینا با نگرانی گفت:
- چی شده؟ چرا گریه کردی؟
- هیچی،چیز مهمی نیست.
- با نیما دعوات شده؟
- نه،گفتم که چیزی نیست.
برخاست وب ه طرف کمد لباس هایش رفت.
- فرهاد و نیما پایین منتظرمونن.
نازنین با غم آرام گفت:
- پوریا هم هست؟
- آره،اصلا مگه فرقی می کنه؟ زودباش خانم دیر شد، چه کار داری همسفرات کیا هستن؟
ملینا نگاهی به گردنبند و انگشتری که پوریا به نازنین داده بود و نازنین هنوز در انگشت و گردنش داشت،انداخت و گفت:
- نازی ناراحت نشیا، ولی نمی خوای گردنبند و انگشتری که پوریا بهت داده بود رو دربیاری؟
نازنین دستی بر روی گردنبندی که در گردن داشت،کشید و با بغض گفت:
- نه قرار بود تا وقتی قلبهامون برای هم می تپید این گردنبند تو گردنم و این انگشتر تو انگشتم باشه. خب هنوز قلب من برای اون می تپه.
- اما حالا دیگه هم تو و هم اون ازدواج...
- می دونم،اما من هنوزم دوستش دارم.
ملینا به سوی در رفت و گفت:
- باشه،هر جوری که راحتی، حالا بیا بریم تا بدون ما نرفتن.
نازنین ساکش را برداشت و با قدم های سست به همراه ملینا از اتاق خارج شد . ملینا دستش را گرفت. نازنین گفت:
- ملینا می ترسم،از روبه روشدن دوباره با پوریا می ترسم.
- نمی دونم چرا فرهاد انقدر اصرار داشت که پوریا هم بیاد.می دونی نیما می گه پوریا به خاطر دیدن تو اومد وگرنه محال بود که بیاد.
- ای کاش نمی اومد.
وقتی از ساختمان خارج شدند،نیما به سمتشان آمد و آرام گفت:
- نازی اگه می خوای بیا تو ماشین ما.
ملینا با تعجب گفت:
- واسه چی؟ مگه دعواشون شده؟
- نه گفتم اگه دوست داره بیشتر با تو باشه.
نازنین در حالی که به طرف اتومبیل آقای فرزان می رفت،گفت:
- نه من با فرهاد میام. اینجوری بهتره.
اتومبیل پوریا بیرون از حیاط پارک شده بود. فرهاد و نیما اتومبیل ها را از حیاط بیرون بردند. نازنین نیم نگاهی به پوریا انداخت و دبون اینکه پیاده شود،اهسته سلام کرد. وجود تینا کنار پوریا آزارش می داد. فرهاد با کنایه گفت:
- نامزد دوستت واقعا زیباست،حق داشت که بره سراغش و ...
نازنین با عصبانیت حرفش را قطع کرد:
- فرهاد بس می کنی یا اینکه همین الان از ماشین پیاده شم و از اومدن به این سفر کذایی استعفا بدم.
فرهاد مستانه خندید:
- معذرت می خوام،حالا چرا انقدر عصبانی می شی؟
نازنین سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. فرهاد هم برای سلام و احوال پرسی با پوریا و تینا از اتومبیل خارج شد. صدای پوریا مانند آهنگ دلنوازی در مغزش طنین می انداخت. مانند تشنه ی سراب دیده ای بود. قلبش به شدت می تپید و دستهایش یخ زده بود، مثل تمام لحظه هایی که کنار پوریا بود،اما این بار با نگاه سرد و لحن سردتر پوریا رو به رو می شد و نباید همچون آن روزهای خوب،به محبتش امید داشت.
بغض سنگینی گلویش را می فشرد و او سعی می کرد از ریزش اشکهایش جلوگیری کند.
می دانست ریزش اشکهایش باعث می شود همان کمی غرور مانده هم از بین برود.
بعد از چند دقیقه،فرهاد داخل اتومبیل نشست:
- چیه نازی خانوم،هنوزم خوابت میاد یا اینکه...
آهسته ادامه داد:
- نمی خوای پوریا رو....
نازنین با عصبانیت فریاد زد:
- بس کن فرهاد،خسته شدم از این چرت و پرت گویی های تو. چقدر می خوای عذابم بدی.
طعنه های فرهاد و بغضی که با فریاد زدنش شکسته بود،بیشتر اعصابش را به هم می ریخت. با عجله اشکهایش را پاک کرد. سکوت غمگینی در اتومبیل حکمفرما بود. چشمانش را بست تا شاید ذهن آشفته اش آرام بگیرد. با توقف اتومبیل چشمانش را گشود:
- چرا اینجا نگه داشتی؟
فرهاد در حالی که از اتومبیل پیاده می شد،گفت:
- دارم می رم دنبال لورا، تو این هتله.
به ساختمان بزرگی اشاره کرد. نازنین می کوشید بر اعصابش مسلط باشد،اما نمی شد. از عصبانیت و خشم وجودش گر گرفته بود.

 

سرش گیج می رفت و اشکهایش بی محابا بر روی گونه هایش روان بود. گویی چیزی از دلش جدا می شد. با عجله از اتومبیل پیاده شد و به سوی باغچه ای که گوشه ی خیابان قرار داشت، رفت.
- نازی چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟
صدای پوریا را می شناخت،بهتر از هر صدای دیگری!
- نیما بهتره ببریمش بیمارستان،اصلا حالش خوب نیست.
نازنین در حلی که سرش گیج می رفت و احساس ضعف تمام وجودش را گرفته بود،برخاست. دبون اینکه به پوریا نگاه کند،آرام گفت:
- نه،حالم خوبه.
ملینا به سمتش رفت و دستش را گرفت:
- نازی چرا اینجوری شدی؟
- چیز مهمی نیست.
- نازی اونجارو؟! اون دیگه کیه؟
با اشاره ی ملینا نگاهش به طرف در هتل چرخید. فرهاد در کنار زنی زیبا از هتل بیرون می آمد.
- اون دوستشه.
ملینا با تعجب گفت:
- دوستش؟! یعنی چی؟اونم می خواد بیاد؟
نازی سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد:
- آره.
فرهاد همراه لورا به طرفشان آمد:
- نازی،اینم لورا که برات تعریفشو می کردم.
لورا مستانه خندید و به انگلیسی چیزی به فرهاد گفت،فرهاد هم با خنده جوابش را داد. بعد فرهاد در حالی که به نازنین نگاه می کرد،گفت:
- داشت از چشمای تو تعریف می کرد و منم گفتم که به خاطر تصاحب این چشما بود که به ازدواج تن دادم.
ملینا در حالی که از فرهاد ناراحت شده بود،گفت:
- نازی،من میرم ،تو بهتره بری توی ماشین بشینی.
و از آنها فاصله گرفت. فرهاد در جلوی اتومبیل را برای لورا باز کرد و لورا بدون توجه به نازنین در اتومبیل نشست. فرهاد دستش را برای باز کردن عقب کشید.
- لازم نیست شما زحمت بکشی.
نازنین با عصبانیت در اتومبیل نشست و دوباره سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. تحمل اینکه فرهاد در اتومبیل پدرش ،چنین رفتاری با او بکند را نداشت. اتومبیل ها حرکت کردند.
صدای خنده ی فرهاد و لورا بر ذهن و روح نازنین فرو می رفت. آرام،ولی با خشم گفت:
- می شه یه کم آرومتر حرف بزنین و بخندین؟
- نازی جان اذیت نکن دیگه، ببین لورا داره از خاطراتمون تعریف می کنه،می خوای برات ترجمه کنم؟
نازنین با عصبانیت گفت:
- لازم نکرده،بهتره با معشوقت خوش باشی،ولی یادت باشه که این اتومبیل پدرمه و تو هم...
پوزخندی زد و ادامه داد:
- چه بخوای و چه نخوای شوهر منی. پس بهتره تو حرکاتت تجدید نظر کنی.
این بار لورا با لهجه ی غلیظی گفت:
- نازی جان من...مهمون شما هستم....شنیدم شما ایرانی ها...آه شما چی می گین؟
فرهاد گفت:
- مهمون نواز هستیم،آره لورا جان ما مهمون نواز هستیم،اما نازنین خانوم هچی از مهمون نوازی نمی دونه.
نازنین احساس کرد دیگر نمی تواند بیش از این بماند تا آنها تحقیرش کنند، با بغض و خشم فریاد زد:
- نگه دار فرهاد....گفتم نگهدار.
فرهاد سریع اتومبیل را کنار جاده نگه داشت و با تعجب نگاهش کرد. نازنین عصبانی از اتومبیل خارج شد. اتومبیل نیما و پوریا هم نگه داشتند. نازنین با عجله به طرف اتومبیل نیما رفت. فرهاد عصبانی و متعجب از رفتار ناگهانی نازنین،از اتومبیل خارج شد و به دنبالش آمد.
- چته نازی؟ چرا یه دفعه دیوونه شدی؟
نازنین بدون اینکه جوابش را بدهد،در اتومبیل نیما نشست. نیما،ملینا و پوریا از اتومبیل پیاده شدند. فرهادبا عصبانیت کنار اتومبیل نیما ایستاد:
- واقعا که رفتارت احمقانه و بچگانه ست. لااقل سعی می کردی پیش لورا خودتو نگه داری.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- منو باش که تعریف کیو پیش لورا کردم.
نیما برافروخته گفت:
- چیه هی لورا ،لورا می کنی؟ فرهاد خان یادت باشه که داری با کی حرف می زنیا.
- یادم هست،فکر کردی نمی دونم دلیل رفتارهای خانوم چیه؟
پوریا با عصبانیت در اتومبیل نشست و حرکت کرد. ملینا نگران گفت:
- بس کنید. فرهاد خان بفرمایید،نازی هم با ما میاد،نیما تو هم بیا بریم. خوب نیست با این حرفا سفرمونو خراب کنیم.
نیما خشمگین داخل اتومبیل نشست و با سرعت حرکت کرد.
- پرورو خجالت نمی کشه،دوست دخترشو برداشته آورده پیش زن عقدیش و فامیلای زنش،اون وقت یه چیزم طلبکاره. آخه چرا انقدر باید بهش رو بدیم که اینطور رفتار کنه؟اگه دست خودم بود،از همین جا برمیگشتم.
نگاهی به نازنین که سرش را به صندلی تکیه داده و دانه های اشک از میان چشمان بسته اش فرو می ریخت،انداخت و گفت:
- ولی حیف که ناچارم ،تو هم دیگه بس کن نازی. این آدم حتی ارزش اشک ریختن هم نداره. بذار برگردیم تهران،میدونم باهاش چیکار کنم.
ملینا با اخم گفت:
- نیما بس کن یدگه،نازی جان غصه نخور، همه چیز درست می شه.
نازنین با بغض گفت:
- چی درست می شه؟ غرور له شدم یا دل شکسته ام؟نمی دونم چرا فکر می کنه از اینکه پیش من با اون دختره بگه و بخنده باید خوشحال باشم،اون وقت از اینکه حتی من بخوام به پوریا نگاه کنم هم ناراحت میشه.
ملینا مهربانانه خندید و گفت:
- شاید به قدری دوستت داره که...
- اینکه آزارم بده دوست داشتنه؟ می دونین چرا پوریا رو دعوت کرد و اصرار داشت که حتما بیاد؟ به خاطر اینکه بتونه بهتر آزارم بده و بهتر زجر کشم کنه.
صدیا هق هق آرامش در اتومبیل پیچید. ملینا دلسوزانه گفت:
- نازی جان آروم باش،خواهش می کنم گریه نکن. می دونی که من طاقت دیدن اشکاتو ندارم.
- نازی بس کن دیگه،اخه فرهاد ارزش گریه ی تو رو داره که براش اشک میریزی؟ ببین انگار نه انگار که اتفاقی افتاده،نگاه کن چه بیخیال با اون دختره می گه و می خنده! تا وقتی من هستم فرهاد حق نداره هر طوری دوست داره با تو رفتار کنه. الکی که نیست. یه حالی ازش بگیرم که تا آخر عمرش یادش بمونه.

* * * * * *

ویلای بزرگ فرهاد، از طرفی به دریا و از سمت دیگر به جنگل راه داشت. باغ بزرگ ویلا و ساختمان زیبایش،نظر هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. چند مجسمه ی بزرگ جلوی در باغ قرار داشت که همچون ستونهای زیبایی کنار دیوارها خودنمایی می کرد. با صدای بوق اتومبیل،پیرمردی باغ را برای ورود اتومبیلها گشود.
- نازی،خوابی عزیزم؟ پاشو رسیدیم.
- ملینا بیا بریم.
ملینا همینطور که از اتومبیل پیاده می شد،گفت:
- نازی من دارم میرم،تو هم بیا بریم.
- تو برو منم میام.
نازنین در حالی که می کوشید چشمانش را به سختی باز نگه دارد،نگاهی در آینه به خود انداخت. چشمانش سرخ و متورم بود.
- نازی جان؟!
با صدای فرهاد به خود آمد و خواست به حالت قهر از اتومبیل خارج شود که فرهاد دستش را گرفت:
- معذرت میخوام نازی جان،ببخش اگه سرت داد زدم. آخه ،تو پیش لورا خیلی بد رفتار کردی. من اونقدر از تو برای لورا تعریف کرده بودم که اون فکر می کرد با یه فرشته رو به رو میشه ، حالا تو با رفتار بچه گانه ت...
نازنین پوزخندی زد و گفت:
- حتما فرشته ی تو رو تبدیل به یه دیو کردم؟ نه آقا فرهاد، تو غرور منو شکستی،پیش خیلیا. حالا هم بهتره بری پیش لورا خانومت.
و از اتومبیل پیاده شد.
- نازی خواهش می کنم،لااقل پیش اینا طوری رفتار کنیم که فکر نکنن با هم قهریم.
- نیستیم؟
- من نه، چون به قدری دوستت دارم که نمی تونم یه لحظه دوریتو تحمل کنم.
نازنین پرکنایه لبخند زد و گفت:
- امروز مشخص بود که طاقت قهر و دوریمو نداری! بهتره بری پیش لورا جونت،این جوری منم راحتترم.
و با عجله به طرف ساختمان رفت و قبل از اینکه با پوریا رو به رو شود،به طرف اتاقی که در گوشه ای از راهرو در طبقه ی دوم قرار داشت،رفت.

* * * * * *

حرف های فرهاد برای باز کردن در اتاق بی نتیجه بود. نازنین ناراحت از شکستن غرورش، آن هم جلوی چشم پوریا،به هیچ وجه حاضر نبود فرهاد را ببیند. جلوی پنجره ی اتاق که رو به دریا بود،نشسته و به پوریا و تینا که کنار دریا بودند،نگاه می کرد.
پوریا از آنِ او بود. با او احساس آرامش می کرد و از له شدن غرورش نمی هراسید.
پوریا برایش همیشه جکم کسی را داشت که در مقابل دیگران از او دفاع می کرد و نمی گذاشت به او توهین شوذ،چه برسه به له شدن غرور و شکستن دلش! فکر می کرد حالا که پوریا کس دیگری را انتخاب کرده، او هم باید شخص دیگری را برمی گزید تا این گونه به پوریا بفهماند که برای او هم گذاشتن و از دل و احساس، کار آسای است، ولی فرهاد کسی نبود که ادعا می کرد و حالا شکستن غرورش آن هم توسط فرهاد برایش دشوار بود.
- نازی، درو باز کن عزیزم.
نازنین گفت:
- ملینا برو میخوام تنها باشم.
- نازی یه لحظه درو باز کن ،کارت دارم،بعدش می رم و هر چقدر دلت می خواد تنها باش.
به ناچار قفل در را گشود.
- نازی،بچه ها میخوان کنار ساحل آتیش روشن کنن،تو هم بیا بریم.
- من نمی یام.
- نازی،می دونم فرهاد کار درستی نکرده،نیما هم ناراحته، اما بهتره جلوی پوریا یه خرده آبروداری کنین.
نازنین غمگین گفت:
- چه آبروداری ای؟دیگه چطور می تونم وایستم جلوی همه بگم فرهاد دوستم داره و من به پشتوانه ی عشقش ،انتخابش کردم؟فرهادی که پیش همه هر چی دلش می خواد بهم می گه! نه،من نمی یام. این جوری بهتره.
ملینا کنارش ایستاد،دتسهای یخ زده اش را به دست گرفت و با لبخند گفت:
- هنوزم در حضور پوریا دستات یخ می کنه؟ نازی،مگه تو نمی خواستی به پوریا بفهمونی که بدون اون هم می تونی زندگی کنی؟ خب حالا بیا و بهش نشون بده که چه دل بزرگی داری و اون تو انتخابش چه اشتباهی کرده. تو اگه جلوی فرهاد خوب رفتار کنی، فرهاد رو هم تحت تاثیر قرار می دی. حالا مث یه دختر خوب،مث همون نازنینی که کنارش می شه به آرامش رسید،پاشو بریم تا دوباره نشون بدی از همه ی دخترا خوشگل تر و خانوم تری.
نازنین غمگینانه لبخندی زد ،برخاست و با ملینا از اتاق خارج شد. با اینکه توان رو به رو شدن با پوریا را نداشت و دلش نمی خواست فرهاد و لورا را ببیند . به خودش قول داد که در هر صورت نشان ندهد ناراحت است، ولی ناراحتی و خشم از چشمانش می بارید. پوریا،تینا و نیما کنار آتش در ساحل نشسته بودند. با آمدن نازنین ،نیما برخاست و با لبخند گفت:
- سلام نازی خانوم، حالت بهتره؟ بیا بشین کنار آتیش.
نازنین کنار ملینا نشست . پوریا به آتش خیره شده و در مقابل صحبت های تینا که آرام کنار گوشش حرف می زد، با بی حوصلگی سر تکان می داد. صدای سرفه های گاه و بیگاه پوریا و چوب هایی که که در آتش می سوختند و صدای برخورد امواج آرام دریا به ساحل ،درهم آمیخته بود. نازنین نمی دانست چرا هنوز با هر سرفه ی پوریا قلبش از جا کنده می شد، حالا که دیگر او متعلق به شخص دیگری بود. دستهای یخ زده اش را نزدیک آتش برد. از اینکه فرهاد و لورا در جمعشان نبودند ،خوشحال بود و افسوس می خورد که چرا جای تینا ،کنار پوریا نیست.
- لورا بیا همه جمعن. اوه ،نازی خانوم هم که اومده.
حضور فرهاد و لورا آزارش میداد. فرهاد کنارش نشست و گفت:
- هنوز قهری؟
نازنین بدون اینکه نگاهش کند،گفت:
- نه،برای چی؟
- قربون خانوم گلم برم که شوهر بدشو می بخشه.
هنگام گفتن کلمه ی شوهر به چهره ی رنگ پریده ی پوریا نگریست تا عکس العمل او را ببیند،اما پوریا همانطور بی تفاوت به آتش خیره شده بود. نیما با کنایه گفت:
- خوش گذشت؟ فرهاد،خیلی شانس آوردی که یه همچین زنی گیرت اومده ها،از هیچ چیز ناراحت نمی شه.
فرهاد خندان گفت:
- نازی فرشته ست.
نیما زیر لب گفت:
- لابد تو هم شیطونی؟
لورا با همان لهجه ی غلیظش گفت:
- به من که خیلی ....شما چی می گین فرهاد؟
- خوش گذشت.
نیما به طعنه گفت:
- خیلی خوب می تونی فارسی صحبت کنی فرهاد خان. یادته روزای اول برای گفتن هر کلمه سه ساعت طول می دادی؟
فرهاد لبخندزنان گفت:
- آره،اما حالا از شما هم بهتر می تونم صحبت کنم.
و در حالی که دستان سرد نازنین را در دست می گرفت،گفت:
- نازی جان، کاش می دونستی چقدر دوستت دارم و ...
پوریا برخاست و آرام گفت:
- ببخشید بچه ها.
و از آنها دور شد. تینا هم به دنبالش دوید. فرهاد لبخند پر کنایه ای زد و گفت:
- انگار هنوزم به تو حساسه.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:2توسط Sina | |